محل تبلیغات شما



دیشب کتاب سرگذشته یک ندیمه رو تموم کردم . داستانش منو خیلی یاد 1984 جورج اورول مینداخت . هم فضای داستان و تمشون و هم احساس من موقع خوندن . با این که متن روانی داشت برای من خیلی سنگین بود گاهی واقعا تپش قلب می گرفتم و بعد از خوندن چند صفحه خیلی فکرم رو خسته می کرد . تصور اینکه تموم چیزهایی معمولی که الان داریم برامون رویا و ارزو بشه ، تصور اینکه توی یه مدت کوتاه همه چیز از دست بره و مجبور بشیم به یه زندگی عادت کنیم که حتی تو کابوس هامون هم ندیدیم . تصور اینکه می تونن هر بلایی سرمون بیارن ، تصور  اینکه تموم دلبستگی هات و به اسم قانونی که -بیانش هم خنده داره - ازت بگیرن. تصور اینکه تو یه بازه زمانی کوتاه جای هنجار و ناهنجارها عوض بشه ، تصور  اینکه همه مباح ها حرام بشن و . خیلی سخته 

بخش هایی از این کتاب 


 کتاب گزینه ب رو امشب تموم کردم . رو عنوانش نوشته بود گزینه ب ، مواجه با سختی ، بازیابی خویشتن و یافتن شادی نوشته شریل سندبرگ . 

کتاب قشنگ و روانی بود ،  من بیشتر با توجه به حال و روزی که دارم شیفته عنوانش شدم  ولی چندان به من و اوضاع روحی و روانیم ارتباطی نداشت . در مورد شریل ، کارمند ارشد فیسبوک که همسرش را ناگهانی از دست میده و تلاشی که می کنه تا زندگی خودش و خونوادش رو دوباره به روال سابق برگردونه .این کتاب رمان به نظر میرسه ولی کاملا یه کتاب روانشناسی محسوب میشه و شاید برای کسایی که مرحله سوگ رو می گذرونن بتونه کمک کنه .

گزیده ای از کتاب در ادامه مطلب هست .


یعنی من کیف می کنم وقتی اتاق همکارمو می بینم که از تمیزی برق می زنه ، کیف می کنم وقتی می بینم دخترعموم اینقد وسوس به خرج می ده که جای وسایلش رو میلیمتری تعیین می کنه ، خوشم میاد وقتی می بینم دوستم هر کدوم از وسایلشو می خواد در کسری از ثانیه پیدا می کنه .من عاشق همه ی آدمای منظمم ، عاشق همه ی ادم هایی که به محیط و وسایلشون اهمیت میدن ، به نظرم این ادم ها دنیا رو جای قشنگ تری برای زندگی می کنن ، به نظرم اگر موفقیت فرمولی داشته باشه قطعا یکی از متغیرهاش نظمه.

با وجود این باورها و این علایق من به شدت آدم شه ایم ، همیشه همین طور بودم . نه اینکه به این مسئله افتخار کنم یا برام مهم نباشه .اتفاقا همیشه درگیری فکریم بوده ، هزاران بار تصمیم گرفتم دیگه از این لحظه تبدیل به یه آدم منظم بشم ، ولی عمر این تصمیم فقط چند ساعت یا گاها چند روزه . ولی تو همون مدت کوتاه هم احساس ارامش می کنم ، گاهی خودم دلداری می دم که شیمی می گه جهان به بی نظمی گرایش داره ، گاهی به خودم می گم بی نظمی هم یه جور سبک زندگیه برای خودش ، گاهی میم گم خوب من نه ذاتا منظمم و نه این طوری تربیت شدم  پس باید خودمو همین طوری که هستم بپذیرم . ولی با همه دلداری ها و توجیح کردن ها بازم نظم برای من یه دغدغه س ، بازم نمی تونم بابت بی نظمیم شرمنده نباشم .

اتاقمو که هفته پیش با وسواس مرتب کرده بودم الان باز شده بازار شام، میز کارم زیر هزاران برگ کاغذ مدفون !!! شده ، وقتی ظهر بر می گردم خونه به خودم می گم امروز به هیچ کاری نرسیدم ، شب می خوام که بخوابم به خودم می گم امروز هیچکاری نکردم و به هیچی نرسیدم .

از قفسه کتاب هام یه کتاب برداشتم به اسم انضباط شخصی در ده روز ، یه دور دیگه خونده بودمش  سالها پیش وقتی که دانشجو بودم .نمی دونم چی می گفت و چقدر تاثیر داشت ولی تو این شرایط من چاره ای ندارم جز اینکه امیدوار باشم این کتاب می تونه کمک کننده باشه


این داستان دیگه داره تبدیل به داستان حسین کرد میشه .

هفته پیش یکشنبه ش خیلی حالم بود ، تا اینکه  تظاهر به خوب بودن منو از پا درآورد و طولانی اشک ریختم شبش دیدم وحید بیو اینستای منو پست کرده . باور کردنی نبود برام درست مثل معجزه ،دلمو اروم کرد ، انگار که شونه هام از  زیر یه وزنه هزارکیلویی خلاص شد .

چند روز بعدش بهم درخواست فالو  داد که قبولش نکردم ودیدم که پستی رو که گذاشته بود حذف کرده . چند روز بعدش دوباره درخواست داد که قبول نکردم چند بار تکرار کرد که من هر سری رد کردم . اومد دایرکت و سلام داد . یه کمی با خودم کلنجار رفتم و جوابشو دادم . احوال پرسی کرد که خیلی سرد مثل یه غریبه و با رعایت ضمیرهای جمع جوابشو دادم . گفته بود ازدواج نکردم . گفتم براتون ارزوی خوشبختی دارم و امیدوارم به زودی. . گفته بود خواسته احوالمو بپرسه . از لطفش تشکر کردم و شب خوش گفتیم .

فردا صبحش گفته بود به اندازه تمام دنیا و به طول عمرش دیشب باهام حرف داشته ولی سکوت کنه بهتره و بعدش عبارت "خدانگهدار" معروف و محبوبش  . اخر شب هم یه پست برام سند کرده بود که به یه اهنگ بود که می گفت دیدار ما موند برای قیامت . که من به هیچ کدوم جواب ندادم .

وحید برای من تلاش نکرد یا لاقل تمام تلاششو نکرد . چون از عشق من به خودش مطمئن بود ، چون هر دفعه رفت با ناراحتی خداحافظی کردم و هر دفعه که برگشت  با اغوش باز پذیرفتمش ، چون هیچ وقت گله وشکایت نکردم ، توضیح نخواستم .  چون هیچ وقت هیچی ازش نخواستم . من بدعادتش کردم ، من ارزش خودمو پبشش پایین اوردم و یه جوری رفتار کردم انگار من یه دختر دم دستی بیچاره م که از دنیا هیچی نمی خوام به جز اینکه زنش بشم ، انگار محتاج اونم ، انگار اون همه چی تمومه و من یه ادم هیچم ، انگار که من براش خیلی کمم .

نه اینکه از برگشتنش ناراحت باشم ، نه اینکه از رفتنش خوشحال باشم، نه اینکه  چندین بار هر روز پیجشو چک نکنم ، نه اینکه دلم نخواد اصرار کنه ،نه اینکه دلم نخواد بازم برگرده . ولی دیگه دلم نمی خواد تحقیرم کنه که اسکرین شات خواستگاری هاشو برام بفرسته . دیگه دلم نمی خواد با بیان نظرات گهربار خونوادش عذابم بده ، دیگه دلم نمی خواد هر روز  با یکی حرف بزنه ونظرش عوض بشه ،دیگه دلم نمی خواد با خداحافظی های یه دفعه و بی مقدمه ش داغونم کنه .دیگه دلم نمی خواد راه به راه بهم بگم " خدا نگهدار "

 شاید می خواسته برای هزارمین بار بگه که نمی شه و سعی کرده و خونوادش مخالفن ، شاید می خواسته بگه همین روزها می خواد با فلانی ازدواج کنه ، شاید می خواسته بگه خیلی منو دوست داشته ولی نشده ، شاید می خواسته بگه ببخشمش و به قول خودش حلالش کنم ، شاید می خواسته که ازم بخواد که برم دنبال زندگیم و بی خیال باشم تا اونم به ارامش برسه ، شاید می خواسته بگه دلش تنگ شده و هزار شاید دیگه ،  شاید بهش برخورده باشه ، شاید  می خواسته برای اخرین بار باهام حرف بزنه ، شاید این اخرین بار بوده و چه اخرین بار بی رحمانه ای . ولی بابت رفتار سردم پشیمون نیستم ، حق من این نبود ، حق من این نیست .


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه دیجیتال